توضیحات
بامداد برهان
زهرا میرزایی
چشمانش را بست. انگار که حوصلهی حرفهای مرا و نصیحتهایم را نداشت. هنوز به تخت نرسیده بودم که سروکلهی یغما پیدا شد. نمیتوانستم حتی به او نگاه کنم.
حرفهای دیشب را تکرار و برق را خاموش کرد و رفت. نقاش آسمان، رنگ سیاهی را بر سفیدی مطلق پاشاند. تمام ثانیههای روز را در ذهن مرور میکردم. با وجود بیخوابی دیشب، خواب در چشمم لانه نمیکرد.
نگاهی به فضای اتاق انداختم. نور راهرو تمام فضا را در چشمهای بیخواب روشن کرده بود. لحظهای به یاد ملحفهی برجستهی دیشب افتادم. دستم را به هم فشردم. نکند دوباره شاهد آن صحنهی فجیع شوم. صدای خر و پف بچهها، درآمد.
یک ساعت از خاموشی گذشته بود. نکند دوباره آن صحنهی زجرآور را شاهد شوم. صدایی آرام افکار پرازدحام و مغشوش ذهنم را به خود آورد. صدای آنا بود. آهسته گفت: «مایسا بیداری؟» عجیب بود در آن دو روز، هیچوقت آنقدر با من نرم و لطیف سخن نگفته بود.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.