توضیحات
کتاب لبخند شماره بیست و نهم – نفیسه لاله
طرفهای غروب که میشد سر میزد به خانهی دلم. از همان دَمدمههای بعد از ظهر که چای را دم کرده بودم و دم کشیده بود و در لیوان شیشهای دستهدار، با سرخی رویش به رخِ زردم زبان درازی میکرد. البته بماند که عین خیالم هم نبود، مگر نه اینکه مولانا میگفت «هر که او آگاهتر، رخ زردتر»، اینطور بود که من هم خودم را میخواستم به زور بچپانم در دار و دستهی «آگاهتر»ها تا بتوانم شیشکی نثار سرخی ساختگی چای کنم و مصرانه چشم انتظار بمانم.
دیر که میکرد اما، دلنگران نیامدنش میشدم… با صبا زمزمه میکردم و او عاجزانه تن میداد تا نکهت کوی دوست را به من برساند . این «دلتنگی» شده بود «لبِ دمساز من» و با هم چه همنشینیها و شبنشینیها و شببیداریها که نداشتیم.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.