توضیحات
اسم این زن تناردیه است
مسعود سطانی
تناردیه را کسی نمیشناخت. فامیل و بستگانی نداشت. اسباب واثاثش را توی دو تا ساک دستی قرمز ریخته بود. یکی را خودش میبرد و دیگری را پسرش فریبرز روی شانه انداخته بود. اهل محل میگفتند هرجا رفتهاند دست رد به سینهشان زدهاند و تقصیر برادرمهدی است که دهنلقی کرده و آمار اتاقهای خالی خانه را به ستاد جنگ زدها داده است. مادر و پسر خانهی عمو جان بست نشسته بودند و هرچه پیرمرد دلیل میآورد ستاد جنگ زدهها این خانه را فقط به آنها داده است زیر بار نمیرفتند. عموجان عجز و ناله میکردکه نباید کسی توی این خانه اتراق کند، اما تناردیه گوشش بدهکار نبود و کار خودش را میکرد. چند باری عموجان سیگار خاموشش را به نردهای ایوان تکاند و بُراق شد توی صورت تناردیه:«نمیشه…نمیشه» و تناردیه دست به کمر دود سیگارش را پف کرد توی تاسی سر عموجان «مگه ارث باباته پیرمرد؟»
عاقبت کارد به استخوان عمو جان رسید. کلاه فرانسویاش را وسط ایوان کوفت و با دستهای لرزانش در اتاقها را یکی یکی قفل زد و بلند طوری که همسایهها دم حیاط جمع شوند داد کشید:«دختر بزرگ توی خانه دارم!…چرا نمیفهمید»
هنوز بررسیای ثبت نشده است.