توضیحات
هذیانات یک روانپریش پیر
نوشته ی بهروز ابراهیمی
خدا بگويم چكار كند مارك تواين را كه با هاكلبريفين و تامساير و زندگيبر روي ميسيسيپي مرا هوايي كرد و از آنجا رانده و از اينجا مانده شدم. ميسيسيپي شد زادگاه تخيلات من و جولان دادنهام. ميپريدم تو كلكي و با جيم ميزدم به ميسيسيپي و ميشدم هاكلبريفين. ميشدم تامساير و با بكيتاچر ميرفتم داخل غار.
حالا مگر بيرون ميآمدم از اين رويا. آمريكا را كه هفت جد من حتي نقشهاش را نديده بودند حالا شده بود ميعادگاه من. تخيلات امانم را بريد. اين از نوجواني و دوران دبيرستان. دانشگاه هم كه قبول شدم از يك شهر كوچك در آذربايجان، يك راست آمدم تهران. شهري بيدروپيكر، اقيانوس. تنها و غريب و بيكس و البته بي پول. چه جوري جواني كنم؟ خب نشد. جواني نكردم ولي پير هم نشدم.
حداقل خودم اينجور فكر ميكردم. تا كه ازدواج در همان دوران دانشجويي كه دست چپ و راستم را نميشناختم؛ مثل خالهبازي، گرگم به هوا؛ نميدانم هر اسميكه بشود رويش گذاشت؛ لابد مذهبيها خواهند گفت سرنوشت..
هنوز بررسیای ثبت نشده است.