توضیحات
ناگهان صداى شليك تفنگ پىدرپى در باغ پيچيد و بهتالار وحشت ريخت. فراشان توى درگاه بهطرف دروازه باغ دويدند. من تپانچه را از جيب بغل پالتو بيرون كشيدم و برخاستم و رفتم نزديك تختگاه ايستادم. افخم بهتپانچه توى چنگم خيره شد و داد زد:
«خيانت…»
شمشيرش را بالا گرفت و در هوا تكان داد. من تپانچه سرتيپ را از جلد كمرش بيرون كشيدم و گداشتم توى جيب پالتوام. سردار همايون بلند شد و تلوتلو خورد و دمر افتاد روى ميز بازى آس و فرياد كشيد:
«اين فراشان كجايند؟»
شاهزاده اعتبارالدوله خوابيده بود و سرهنگ متينالملك هم
چشمبسته بهستون تكيه داده بود. صداى شليك تفنگ لحظهاى قطع نمىشد. افخم بهچشمهاى من خيره نگاه مىكرد. اندكى هوشيار شده بود. من چند بار دستم را بالا بردم اما انگشتم، ماشه را نچكاند. دستم لرزيد. بهخودم نهيب زدم. قادر بهچكاندن ماشه تپانچه نبودم. همين كه انگشتم را روى ماشه مىگذاشتم، دستم مىلرزيد و قلبم تند مىزد.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.