توضیحات
رگ پنهان
شیدا حیدری
رو به طارمه ها صدا زد “کتیرا… کتیرا” بلند بود صدایش و جستجوگر. برای یک لحظه فراموش کردم مادرم را زخم معده کشت. برگشتم به ایوان نگاه کردم. منتظر بودم مادرم با همان پیراهن چیت گلدارش پشت طارمه ها پیدایش شود و بگوید “هان… با کی کار داری؟”
اما بعد رو به پیرمرد گفتم “نیست. مرده… مگر نمی بینی؟”
انگار نشنید که همه ی سنگینی اش را داد به نرده ها و پله ها را سنگین بالا رفت. صدای خس خس نفسش درآمد. کی اجازه داده بود به او؟ دنبالش توی پله ها راه افتادم. لبه ی کتش را گرفتم و محکم کشیدم.
گفتم “کیستی تو؟… مادرم را از کجا می شناسی؟”
مادرم کتیرایی بود توی شناسنامه اش. یک شناسنامه ی زرد قدیمی. تاخورده از وسط. با جلد پاره پوره. خودش نشان داد. با همان دستی که توی جیب شلوارش پی چیزی می گشت. گرفت روبرویم. دستش رعشه داشت.
شناسنامه با دستش می لرزید. صفحه ی اول شناسنامه اش عکسی بود سیاه و سفید. از مردی جوان. کروات زده با سبیل چنگیزی. صفحه ی دوم شناسنامه اش مادرم بود و من. کیانوش جمیله.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.