شوکت

امتیاز محصول

تومان 142,000

ناموجود

دسته: برچسب:

توضیحات

شوکت

فاطمه حسن پور

«شوکت» در زندگی خود با سختی‌ها و ناملایمات بسیار زیادی روبه‌رو است. وی برای این که مخارج زندگی و پول رهن اتاقش را بدهد، علاوه بر این که روزها سرکار می‌رود سعی می‌کند تا قالی‌ببافد و آن را به جای پول رهن به صاحبخانه بدهد.
صاحبخانة شوکت سه زن دارد که وی گاهی کارهای آنها را انجام می‌دهد. یک روز که شوکت برای انجام کارهای زن سوم «حاجی» رفته بود، از زبان وی به علاقة حاجی نسبت به خود پی برد و این موضوع وقایع تازه‌ای را در زندگی وی سبب می‌شود.

بیوک آقا از بازی روزگارمتعجب بود. کجا که شوکت از تبریز بکوبد و بیایید و همسایه‌ی او شود و بی‌مقدمه زندگی‌اش را کون‌فیکون کند. اولین بار که او را دید باورش نمی‌شد. بهش گفته بود که چه قیافه‌ی آشنایی دارد. مطمئن بود او را قبلاً دیده، یاد روزهایی که حال و روز خوبی نداشت افتاد. یادش نمی‌آمد او را در خواب دیده یا بیداری، گلنار دست شوکت را گرفته بود یا او دستش را گرفته بود. اصلاً یادش نمی‌آمد با هم چه گفته بودند. فقط چشم‌هایش و طنین صدایش را بخاطر می‌آورد. شوکت آمده بود نان بخرد. بیوک آقا مات‌ومبهوت نگاهش می‌کرد. تا بخودش بیاید شوکت رفته بود. دوید توی کوچه ولی اثری از شوکت نبود. نمی‌دانست از کجا آمده همه‌ی همسایه‌ها را می‌شناخت. می ترسید او را گم کند.
شنیده بود که خانه‌ی حاجی مستاجر جدیدی آمده، به بهانه‌ای، به خانه کریم رفت، در زد شوکت توی حیاط بود. در راباز کرد. بیوک آقا زبانش بند آمده بود. فقط نگاهش می‌کرد. نگاهش چنان عمیق بود که دل شوکت لرزید.

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “شوکت”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *