توضیحات
زن اثیری
مجموعه داستان ایرانی
محمد مسعود کیایی
“… خدمتکاری که همراهی¬ام کرده بود چمدانم را روی کف¬پوش چوبی گذاشت و رفت. یک¬باره سپاهی از غم به جانم شبیخون زد و حس سردش تمام تنم را گرفت. برای آنکه این کوه جان¬کاه را از روی دوش تنهایی¬ام بردارم فوری به سر و سامان دادن وسایلم پرداختم. …”
“… با خنده پرسیدم:” قصه¬ی چه؟ ”
خیلی جدی پاسخ داد:” از همین¬ها که در کتاب¬ها هست و از آن¬ها که در کتاب¬ها نیست؛ یعنی کسی گوششان نداده یا کسی هنوز نتوانسته بنویسد.” … با چشم¬های گشاده¬اش که مثل دو فنجان سرشار از قهوه¬ی داغ بود بهم خیره شد. در حالی¬که پلک هم نمی¬زد؛ در سکوت مطلق تماشایم می¬کرد و آتش قهوه¬ایش بی توقف داشت مرا درون چشم¬هایش می¬کشید. …”
“… دست¬هایم را گرفت و فشرد:”تو مردی عاشق بوده¬ی. وفاداریت را هم نشان داده¬ی. تو همان کسی هستی که اگر ابراز عشق کنی باور می-شوی. از همان لحظه که با یاد کردن از زنت گریه کردی. …”
“… من باید با گرمای عشق برگردم تا بتوانم آزادیم را ابدی کنم. تو هم باید با من بیایی. بدون تو ممکن نیست. عشق دو طرفه¬ست. بودن تو واجب است. …”
“… در حالی¬که چشم از بیرون برنمی¬داشت پا شد به طرف پنجره رفت. با بی قراری به آن سو نگاهی انداخت و درنگی کوتاه کرد. …”
هنوز بررسیای ثبت نشده است.