توضیحات
راز یک معما
غزاله بزرگ زاده
شادي دختري است كه چند سالی خارج از کشور زندگی میکند و در بحبوحهای که شرایط جسمی و روحی خوبی ندارد، خبر قتل صمیمیترین دوستش رویا به او میرسد و تمامی تلاش او برای کشف راز معمای قتل رویا به تصویر کشیده شده است…
…
چند عکس قدیمیاش را دیده بودم. تو تمام عکسهایش با چشمهایش میخندید. برق گیرندهای داشت که هوش از سر آدم میپراند، با آن موهای طلایی مجعدش، لبهای غنچهای سرخش و صورت توپر گندمیاش که گل انداخته بود. خندههایی که از تهدل بود. همهی اینها در عکسهایش بودند نه در آن روزهایی که من حضور داشتم، میدیدمش و شاهدش بودم…
………….
…………
چشمهایم را به سختی باز کردم. با کمال تعجب خودم را طناب پیچشده به یک صندلی پوسیده در زیرزمینی نمور یافتم.
نگاهی به دوروبرم انداختم. همهجا تاریک بود فقط از محفظهی کوچك بالای سرم، نور کمی به درون میتابید. صدای ورجهوورجهی حیوانات کوچک را میشنیدم. سر تکان دادم. سوسکها و موشهای کوچک خاکستری را اطرافم دیدم که توهم لول میخوردند. چِندشم شد…
هنوز بررسیای ثبت نشده است.