توضیحات
پرواز بر فراز رویاهای دختری به نام هستی
نویسنده شیما جاویدی صباغیان
رمان ایرانی جذاب
_ آخر پوران، من نمی دانم باید برای چند نفر بدوزم؟ تا کی وقت دارم؟
او لبخندی زد، “رویا تو تا ابد وقت داری، یادت می رود دختر؟ اینجا زمانی وجود ندارد. هرچه دلت می خواهد بدوز و هراندازه که دوست داری، و بدان که همیشه زمان داری، تا بیکران.” با هم خندیدیم، به یک مرتبه یاد بغض هایم در آن بیمارستان افتادم، هنگامیکه پوران و ادل می آمدند، کمی با هم می خندیدیم و پس از مدتی من دوباره در غم فرو می رفتم. آری، آنجا این از قلبم گذشت و در آن لحظه توانستم به تمامی آن روزها بخندم، به هستی که در آن بودم اندیشیدم، و اینکه زمانی در آنجا وجود نداشت و به این فکر کردم که چقدر آن روزهای تلخ کوتاه بودند و گذشتند و رفتند، و شاید اگر آنها نبودند، اکنون من در میان دو اقیانوس بی کران به پرواز در نیامده بودم، پس دوباره خنده ای از ته دل کردم و شروع کردم به دوخت و دوز.
…
در میان ابرها معلق بودم. مهی غلیظ همه جا را فرا گرفته بود. نمی دانم کجای ابرها بودم. آیا در توده هایی از ابر به سر می بردم؟ یا بالای آنها؟ شاید هم هنوز ابرهایی بالاتر و بالاتر وجود داشتند. آنچه در خاطرم مانده ابر است؛ سفید، غلیظ، و متراکم.
سوار بر تابی بودم و از سویی به سویی دیگر تاب می خوردم، گویی از جهانی به جهانی دیگر پا می گذاشتم؛ جهان هایی آن همه از هم دور، و بسیار به هم نزدیک. آن قدر دور که وقتی تاب مرا از آن سو به سوی دیگر می برد با تمامی وجودم چونان لذتی را می چشیدم که گویی از دنیایی به دنیایی دیگر می روم، و آنچنان نزدیک که در لحظه ای از آن هستی به هستی دیگر راه می بردم. تابی بسیار بلند بود، هرچه به بالای سرم نگاه می کردم نمی توانستم ببینم که طناب های آن به کجا آویزانند، انگار تا ابد ادامه داشتند؛ بسیار بلند و آنچنان معلق که مرا از جهانی به جهانی دیگر می برد. گاه حس می کردم در لحظه ای فاصله ی بین آنها را طی می کنم، و گاه می فهمیدم چه فاصله ی بی نهایتی را با این تاب می پیمایم، بر روی تکه ای چوب که بویش مشامم را پر کرده بود، و با طناب هایی به بلندی هفت آسمان.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.