توضیحات
سوت قطار گلي را دگرگون كرد. ياد پدرش افتاد. هميشه قبل از حركت قطار گلي را بر شانه مینشاند و در سالن انتظار براي يافتن آب نبات، آدامس به اين طرف و آن طرف مي برد. حالا پدرش در چه حالي بود؟ قلب فشرده شد.
“حالش خوب است؟ اگر مريض شود؟ اگر ناراحتي پيدا كند؟ چه كسي از او مراقبت مي كند؟” هميشه از هجوم اين تفكرات حالت خفقان پيدا مي كرد. سرش به دوران افتاد. به ديوار لبهی پل تكيه داد.
عرق داغي بر پيشانيش نشست. از تماس باد زمستاني با دانه هاي عرق مورمورش شد. حركت كرد.
به خودش گفت: ” بدبخت! خرده بورژوا! اين خصلتها عین کَنه بهت چسبيده. تا كي مي خواي بگي، پدرم! مادرم! خونهَ م! زندگيم! تا كي مي خواي اجازه بدي عواطف غير پرولتري تورو تسخير كنه!
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.