توضیحات
کتاب شب ققنوس – نازیلا نوبهاری
در هوای گرگ و میش اول صبح درحالیکه دندانهایمان از شدت سرما به هم قفل شده بود به جمع کوچکی از زنان و مردانی پیوستیم که در دلههای حلبی آتش افروخته بودند و با چهرههایی ماتمزده چشم به در بزرگ و آهنی زندان دوخته بودند. آهسته بازوی خالهمارال را فشردم و او را به سمت خود کشیدم. خاله بهحدی ترسیده و نگران بود که هر لحظه ممکن بود از هوش برود. گرمای آتشی که در کنار آن ایستاده بودیم در برابر سرمایی که ما را احاطه کرده بود بسیار ناچیز و ناتوان بود.
دو روز بود که به همراه آبوش و خالهمارال برای گرفتن خبری از پدر و ایبیژ به پشت در بستهی زندان میآمدیم. عموابراهیم با اصرار سعی داشت تا ما را از آمدن باز دارد اما نه من کوتاه آمدم و نه خالهمارال… به شعلههای رقصان آتش خیره بودم و در افکارم پرسه میزدم که با شنیدن صدای آشنایی سرم را برگرداندم
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.