توضیحات
کتاب یک فنجان قهوه تلخ – نازیلا نوبهاری
هايده زماني به خانه بازگشته بود كه حدود دو سال از مرگ شهلا ميگذشت. عزيزخانم چشم از هايده برنميداشت. مثل اين بود كه خواب ميديد. جرات پلك زدن نداشت. ميترسيد روي برگرداند و هايده از جلوي نظرش محو شود… او در حالي كه همچنان اشكش سرازير بود گفت:
– هميشه ميدانستم كه روزي به خانه برميگردي.
هايده دستان او را در ميان گرفت و به گرمي فشرد و در حالي كه در چهره پيرزن دقيقتر شده بود گفت:
– چقدر دلم برايتان تنگ شده بود. چقدر دلم براي اين خانه و اين شهر تنگ شده بود.
عزيزخانم در حالي كه قربانصدقه هايده ميرفت و سرش را نوازش مينمود با لحني مادرانه گفت:
– اين همه سال كجا بودي؟ چرا هيچ خبري از خودت ندادي؟ كجا بودي؟
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.