آدم و خاک

امتیاز محصول

تومان 83,000

ناموجود

دسته: برچسب:

توضیحات

آدم و خاک

جواد رضایی

‌ترسید پل روی سرش خراب شود. لب‌هایش می‌جنبید و هرچه فحش از بر بود نثار بچه‌ها می‌کرد. پدر و مادر و امواتشان را هم بی نصیب نمی‌گذاشت. نور خورشید،ممتد و متشنج از لای پرده‌ها رد می‌شد و شعاع‌های نور در کنج دیوار به هم می‌پیوستند.

ردی از نور شکسته شده که در مسیر خود از آسمان به زمین،نیمه‌جان می‌شد و لابه‌لای تخت‌های بخش مراقبت ویژه از نفس می‌افتاد. مثل انعکاس رد خورشید پاییزی روی کیف چرم و سیاه زنی که از پیاده رو می‌گذشت. از پشت شیشه‌ی براق عینک آفتابی‌اش به کاظم نگاه می‌کرد.

کاظم دست راستش را که بعد از سکته‌ی سال‌ قبل،به حالت نیمه مشت مانده بود و انگشت‌های شست و اشاره‌اش در هم گره خورده بودند به سمت زن دراز کرد.
_دختر دم بخت دارم. موسی‌بن جعفر نگهدارت باشه. کمک کن.

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “آدم و خاک”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *